11 و 59 دقیقه و 28 ثانیه دیار خاطرات ماندگار اجتماعی بزرگنمايي: سپاهان نیوز - ساعت بر روی 11 و 59 دقیقه و 28 ثانیه مانده و عقربه ثانیه شمار هنوز برای جلو رفتن تقلا میکند؛ میز و صندلیها قدری مندرس است اما ملحفه روی تخت، تمیز و سپید خودنمایی میکند، تمیز همچون لباس زیبا و اتوکشیده عیدانهاش، و سپید همچون موهای شانه خوردهاش! خودش اما آرام و ساکن است، همچون ساعتاش. به گزارش ایسنا- منطقه اصفهان، اینجا سرای سالمندان صادقیه است. "سرای سالمندان"، واژهای به ظاهر زیبا که لا به لای هر صامت و مصوتاش هزار درد خوابیده است. همیشه همین طور است! برای زشتیهای جهانمان واژههای خوب پیدا میکنیم، کمی که زمان، چهره واقعی واژههایمان را نشان داد، واژهای نو.... و باز زشتیهای جهانمان را پشت واجها پنهان میکنیم. "دیار خاطرات ماندگار"، این چیزی است که بر آستانه در اصلی نگاشتهاند. باز هم همان واژهها و واجها، که چه بی شرمانه و ناتوان، برای پنهان کردن آن همه درد، آن همه انتظار و آن همه آرزوهای احتمالا به گور برده تقلا میکنند. درست مثل عقربه ثانیه شماری که مدتهاست نا توان برای به آغوش کشیدن ثانیههای بعد تقلا میکند و در همین یک ثانیه ماندگار شده. از در اصلی که داخل حیاط میشوید یکی یکی پیدایشان میشود، لنگان لنگان از گوشه و کنار حیاط به سمتتان میآیند. ترسان ترسان نگاهتان میکنند. آرام آرام پرده از پشت پنجرهها کنار میرود و لرزان لرزان سرک میکشند. از هم میپرسند "با کی کار دارند یعنی؟". نکند پسر آن فلانی باشد، یا دختر آن دیگری که بزرگ شده و دیگر شبیه کودکیهایش نیست. یا.... نکند میهمان تازه آورده باشند. وارد سالن ساختمان بزرگ که میشوید یک راهرو در هر سو و در هر راهرو دههای اتاق، و در هر اتاق چندین پیرزن و در هر پیرزن هزاران خاطره، و در هر خاطره هزاران لحظه و در هر لحظه هزاران آرزو و در هر آرزو هزاران حسرت، و در هر حسرت هزاران افسوس و در هر افسوس هزاران غم و بر هر غم... پیرزنی نشسته با موهای سپید شانه خورده. فرقی نمیکند نام اش چه باشد. چنان ماتم زده نشسته که انگار قرنهاست لب به سخن باز نکرده. و چنان لب به سخن باز نمیکند که هر آنچه سوال در ذهن داشتم فراموش شد. چشمهایش تمنای گفتوگو دارند و لبهای تقلای باز شدن. تقلا، همچون عقربه ثانیه شمار ساعت بالای سرش. 11 و 59 دقیقه و 28 ثانیه. فرقی نمیکند چند سال است روی همین تخت نشسته است. "اینجا هر لحظهاش قرنها میگذرد." این را میگوید و پرزهای روی لباسش را میتکاند. لباسش تمیز و اتوکشیده است. شاید به استقبال بهار رفته، یا شاید به انتظار کسی که برش دارد ببرد خانه فلان خانم همسایه، یا فلان دختر حاج خانم فلانی که سالها پیش فوت کرده بود. "خودم با نامادری بزرگ شدم. هفت ساله بودم که مادرم از دنیا رفت. 1 خواهر و 3 برادر بودیم. نامادریام هم 2 دختر و 1 پسر داشت. چندتا میشویم؟" انگشتهایش را بالا میآورد. دستان سپید و چروکیده! کمی میلرزند. دو دستبند طلا به دست دارد. از همین دستبندهایی که دیگر امروز مد نیست. "یازده تا میشدیم در یک خانه چند متری، زیاد بودیم. با هم نمیساختیم" "چرا اینجا هستی؟" نفس عمیقی میکشد. از همان نفسهایی که فرو میبری تا فرو نریزی. دستش را میبرد پشت سرش، شال نیمه بافته و کلاف کاموایش را بر میدارد و میگوید "بالاخره هرکسی به یک دلیلی اینجاست. بچهها بزرگ که میشوند گرفتاریهایشان هم بزرگ میشود" کاموای آبی روشناش را دور انگشتاش میپیچد و غمش را گره به گره میبافد، دو تا رو، یکی زیر... "آدم را آرام میکند. حواسم را از گذر زمان پرت میکند. البته بخشی از هزینههای اینجا را هم در میآورم ولی سرم که به بافتن گرم است کمتر میفهمم کی شب میشود. این ساعت هم خوابیده، نخواستم دوباره باطریاش کنند. صدای عقربههایش بلند بود شبها بیدارم میکرد. همین ساعتی که هست خوب است (میخندد) چند است؟ دوازده؟" "زحمت دنیا را برای پسرم کشیدم. آن اوایل که ازدواج کرده بود خودم احساس میکردم در دست و پایشان هستم. به فکر بودم خانهام را جدا کنم. یک روز بحثمان شد. گفتم میخواهی بروم سرای سالمندان؟ خیلی ناراحت شد! گفت این حرفا یعنی چی مادر؟ خدا نکند... ولی خو...." باز هم گره میزند بغضهایش را. اشک گوشه چشمش را پاک میکند و به بهانه جلو کشیدن روسری ساتن صورتیاش دستش را با همان پاک میکند. روی میز کنار تختش چند گلدان نشانده است و بالای گلدانها یک وانیکاد به دیوار. گلها هم همچون ساعت اتاقش است. سالهاست نه برگ تازهای دادهاند و نه بهار به بهار جوانه تازهای زده اند. چه میدانیم، شاید این ساقههای سبز پلاستیکی هم برای ریشه دادن تقلا کرده باشند. تقلا! مثل عقربه ثانیه شمار.... ساعت 11 و 59 دقیقه و 28 ثانیه است. چه کسی فکر میکرد بشود در همین ثانیهای که سرش به تقلای رسیدن به فردا گرم است این همه حرف زد. چه فرقی میکند چه گفته باشیم اما؟ در دیار خاطرات ماندگار هرکس داستان خودش را دارد. داستانهای نیمه تمامی که در صفحات آخر جا خوش کردهاند و نمای غم انگیز پشت جلد را انتظار میکشند. و قلبهایی که برای دوباره تپیدن تقلا میکنند. تقلا! مثل عقربه کشیده و قرمز ثانیه شمار... 11 و 59 دقیقه و 28 ثانیه گزارش از هانیه سادات موسوی- خبرنگار اجتماعی ایسنا ویرایش: نیما آتشانتهای پیام يکشنبه ۵ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۷:۴۹ ۱۴۱ بازديد پیام سپاهان لینک کوتاه: https://www.payamesepahan.ir/Fa/News/24901/