رزمنده اصفهانی از سوم خرداد 61 می گوید؛
شنیدن خبر آزادی خرمشهر در رادیوی غنیمتی/ نامه شورانگیز نوه پیرزن
سیاسی
بزرگنمايي:
سپاهان نیوز - اصفهان - رضا بالاور رزمنده کاشانی در سالروز آزادسازی خرمشهر، از شنیدن خبر آزادی این شهر توسط رادیوی غنیمتی و نامه شورانگیز نوه یک پیرزن همراه خوراکی هایش برای رزمندگان سخن می گوید.
خبرگزاری مهر ، گروه استان ها - فاطمه کازرونی: «شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ شنوندگان عزیز توجه فرمایید؛ خونینشهر؛ شهر خون، آزاد شد».
این دیالوگ کوتاه رادیویی در روز سوم خردادماه 61 نویدبخش پیروزی بزرگی شد که پس از 25 روز عملیات مداوم برای رهاسازی شهری که روزی عنوان عروس سبز ایران را یدک میکشید به دست آمد؛ دیالوگی که طنین خوش حماسیاش از آن زمان تا امروز که 38 سال از آن روزهای گلوله و آتش میگذرد، همچنان در اذهان جاودانه باقی مانده است.
طنینی که یادآور گنبد مسجدی است که گرچه جای جای آبیهای کاشیهای آن از دلِ سنگی گلولههای سربی، رنگ سیاهی پذیرفته بود اما سرانجام رسید روزی که پس از گذشت 578 روز انتظار بالاخره پرچم سبز، سفید و سرخ ایران بر فراز آن آزادانه دل به باد سپرد.
سوم خرداد یادآور اشکها، لبخندها، خستگیهای مقدس 25 روز جانفشانی و داستان به امانت سپردن شش هزار دوست به آغوش آسمان است، قصه لحظههای به یادماندنی وداع دوستانی که روز و شب از هم جدا نبودند اما با نگریستن بر رویای شهادت، فراق از یکدیگر را تاب آورند و دوری از آسمان را نه؛ و داستان یادآوری مقاومتی است که پس از فتح خرمشهر 40 سال دوام پیدا کرد و هنوز نیز که هنوز است در برابر جهانی که استقلال ایرانی را برنمی تابد، ادامه دارد.
محمد بالاور رزمنده کاشانی در دوران دفاع مقدس در یادآوری آن روزها با ما همراه است. از او می پرسم شما در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر شرکت داشتید؛ از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید.
* آزادسازی خرمشهر چند مرحله متفاوت داشت؛ اعزام من به منطقه خرمشهر از طریق تیپ 7 دزفول بود و در مرحله نخست باید منطقه شلمچه را به تصرف در میآوردیم؛ اگر به این منطقه سفر کرده باشید متوجه این نکته میشوید که فاصله این منطقه از خرمشهر چقدر کوتاه است و ما برای رسیدن به خرمشهر باید این نقطه را آزاد میکردیم.
برای رسیدن به مرز شلمچه و درگیری با دشمن بچهها باید 20 کیلومتر پیادهروی می کردند؛ به همین منظور پیش از آغاز عملیات به منظور آمادگی رزمهای شبانه با پیادهروی 4 تا 5 کیلومتر برای رزمندگان برگزار کردیم.
هدف مورد نظر ما دژی بود که ماشینهای دشمن نیز از روی آن تردد میکرد و رسیدن به آن در حالی که دشمن ما را زیر نظر داشت سخت به نظر میرسید؛ جالب است که در این مرحله باران شدیدی شروع به باریدن کرد و با توجه به اینکه خاک این منطقه به گونهای است که با بارش باران چسبناک شده و حرکت بر روی زمین بسیار سخت میشود، عراقیها تصور نمیکردند که ما این عملیات را انجام دهیم و به خواب خرگوشی فرو رفتند.
فردای آن شب بود که عراقیها تازه متوجه شدند که نیروهای ما از میان آنها رد شده و به مرز رسیدهاند و ما در این منطقه با آنها درگیر شدیم.
و بعد؟
در مرحله بعدی که منجر به آزادی خرمشهر شد ما با بچههای 7 تیپ دزفول به محلی که عراقیها خرمشهر را محاصره کرده بودند رفتیم و عراقیها را به گونهای محاصره کردیم که آنها ناگهان خود را بین دو خط اول و دوم ایرانیها دیدند. همین مسئله بود که موجب شد بتوانیم 19 هزار اسیر از عراقیها بگیریم؛ در واقع در این منطقه عراقیها تانکهای خود را رها و فرار کردند.
البته صبح روز سوم خرداد خرمشهر آزاد شده بود اما اخبار بعدازظهر این موضوع را اعلام کرد. در واقع پس از تصرف داخلی و خارجی خرمشهر توسط نیروهای ایرانی زمانی که عراقیها حس کردند که دیگر نمیتوانند خرمشهر را پس بگیرند، دیگر عقب کشیدند.
یک خاطره ویژه از روزهای آزادسازی خرمشهر و حضور در آن منطقه بگویید؟
پیش از اعلام این آزادی از مراجع رسمی من در داخل یکی از تانکهای غنیمتی عراقیها یک رادیو پیدا کردم که تا زمان اعلام فتح خرمشهر با ما بود؛ نکته جالب اینجاست که روی موج ایران تنظیم شده بود تا هرگونه خبری از خرمشهر را رصد کنند.
ما آن زمان در واقع در خط دوم و خارج از شهر بودیم و خبرهایی از فتح خرمشهر داشتیم اما مترصد اعلام آن از رادیو بودیم. در این زمان به دوستان گفتم که می روم پیش شهدا تا کولهپشتی آنها را برداشته برای حملههای بعدی نیز آرپی جی غنیمتی بیاورم.
در برگشت به نزدیکیهای سنگر رسیده بودم و یادم هست که حتی صدای دعای توسل دوستان رزمنده را از درون سنگرها میشنیدم که ناگهان تیر مستقیم تانک بر سر خاکریز خورد و من ناگهان دیگر چیزی حس نکردم؛ آن لحظه تصور میکردم که مردهام و با خودم گفتم ببین چقدر مرگ راحت است؛ بعد از گذشت لحظاتی متوجه شدم که پایم ترکش خورده و جدا شده؛ البته پایم را بعدها پیوند زدند و طول درمان من یک سال طول کشید اما پای چپم کوتاهتر از دیگری شد.
در آن روزها چه حس و حالی وجود داشت که برخی رزمندگان میگویند دیگر شبیه حال و هوای جبهه در زمانه کنونی یافت نمیشود؟
ببینید ممکن است یک نفر به خوبی شناکردن را آموخته باشد اما نتواند آن را به دیگران یاد دهد؛ بیان حس و حال آن روزها نیز اکنون برای ما چنین حالتی دارد که هرچه تلاش کنیم قابل وصف نیست.
بچهها آن روزها دنبال چیزی فراتر از این دنیا بودند؛ حس عاشقانه و الوهیت خاصی در فضای جبههها حاکم بود که هرگز به زبان نمیتوان آورد.
اوایل جنگ که هنوز سازمان بسیج برای اعزام داوطلبان به جبهه تشکیل نشده بود، من در گروه جنگهای نامنظم شهید چمران بودم؛ به خوبی به یاد دارم که زمانی که مسئولان برای تقسیم آذوقه و یخ از ما میپرسیدند که چند نفر هستید بچهها با وجود گرمای شدید به جای هفت نفر آمار پنج نفر را ارائه میدادند تا جیره کمتری بگیرند و در عوض به گروههای پس از ما امکانات بیشتری برسد.
رابطه مردم در روزهای دفاع مقدس با رزمندگان در جبهه ها چگونه بود؟
به یاد دارم زمانی در کنار رودخانه سابله که محل شهادت شهید چمران نیز هست ماشین کمکهای مردمی، کیسهای را به من داد که در داخل آن 50 تومان پول، مغز تخمه هندوانه و مقداری شکر بود و نامهای از نوه پیرزنی بود که نوشته بود مادربزرگش این شکرها را از سهمیه کوپنی خود کنار گذاشته است؛ این معنویت در کجای دنیا پیدا میشود؟!.
شاید گذراندن معیشت و وضعیت اقتصادی خانوادهها در اوایل جنگ سخت تر بود اما فداکاری و گذشتن از خود به درجه اعلی رسیده بود.
چقدر در گذران روزهای زندگی خود از آن روزها یاد میکنید؟
شما میدانید ما برای آزادی خرمشهر چند شهید دادیم؟ (بغض میکند) ؛اگر از یک تا شش هزار را بشمارید شاید متوجه این نکته شوید که نثار این همه شهید در راه آزادی خرمشهر چه معنا و مفهومی دارد.
اغلب دوستانم جلوی چشمان ما شهید شدند (با گریه) برای همین است که ما نمیتوانیم برخی مسایل کنونی را قبول کنیم.
من هر روز و هر روز خاطرات آن روزها را مرور میکنم، تمام سعی من این است که حداقل هفتهای یکبار به گلستان شهدا بروم و در میان دوستانم قدم بزنم؛ بیشتر به قطعه شهدای خرمشهر می روم و یاد صفای آن روزها میافتم و به عکس تک تک افرادی نگاه میکنم که آسمانی شدند و به حال آنها غبطه میخورم.
آن روزها تمام سعی ما این بود که شرایط کودکانی که در آینده پا به این دنیا میگذارند خوب شود؛ آرامش کنونی کشور مدیون همه جوانهایی هستند که از زیباترین نعمت زندگی خود یعنی جوانی، زندگی و سلامتی گذشتند.
خاطره خاص و ویژهای از آن زمان ها دارید که در ذهنتان همیشه جاودانه مانده باشد؟
بله؛ شاید در فیلمها دیده باشید که ته آرپیجیها بخش پروانهای شکلی وجود دارد؛ این پروانه زمانی که این گلوله شلیک میشود بازشده و به مستقیم حرکت کردن آرپیجی کمک میکند.
یادم هست که یکی از بچهها به نام علی مصدق بر روی خاکریز دراز کشیده بود که در اتفاقی عجیب و معجزهآسا زمانی که آرپی جی از کنار سر وی عبور میکرد، پروانه آن در پیشانی وی گیر کرده اما آسیب خاصی به وی نرسید؛ امدادگران توانستند پروانه را از سر وی خارج و محل زخم را پانسمان کنند.
سر این مسئله بچهها سر به سر وی میگذاشتند و میگفتند که تو عمرت حالا حالاها به دنیاست اما برخلاف این شوخیها وی نیز یکی از افراد لایق پروردگار بود، چندی نگذشت که علی نیز پروانه شهادت را دریافت کرد و از میان خیل دوستان ما به اوج آسمانها پرکشید (آهی میکشد و صدایش پر از بغض میشود).
این خاطره را بیان کردم تا ببینید که رزمندگان آن روزها چه روحیههای بالایی داشتند؛ اگر نیت آنها خدایی نبود کوچکترین زخم میتوانست بهانه خوبی برای برگشتن به پشت جبههها شود اما عجیب بود که بچهها به راحتی از راهی که هر لحظه جان آنها را مورد تهدید قرار داده بود دست نمیکشیدند و گاهی تنها جراحات شدید میتوانست آنها را به مرخصی بفرستد.
این عشق و علاقه و جانفشانی در راه رسیدن به هدف را میتوان یکی از مهمترین دلایلی دانست که به پیروزی ما و مقاومت تا لحظه آخر منجر شد به گونهای که حتی یک سانتیمتر از خاک کشورمان را کسی نتوانست تصرف کند، آن هم دشمنی که تمام جهان را پشت سر خود داشت.
چرا برای برخی رزمندگان وفق دادن خود با این زمان این قدر سخت است و گویی همیشه در آرزوی آن حال و هوا هستند؟
میدانید گاهی زندگی در هوایی که اکسیژن ناب معنویت آن زمانها را ندارد سخت است برای ما (آه می کشد)، شهید باکری روزی به رفیقانش گفت که دعا کنید که شهد شوید چراکه افرادی که پس از جنگ می مانند به سه دسته تقسیم میشوند که یا از گذشته خود برمیگردند، یا راه بیتفاوتی را در پیش میگیرند و یا اینکه در لاک تنهایی خود میخزند و نمیتوانند با شرایط جامعه کنار بیایند و اکنون این پیشبینی به خوبی محقق شده است.
و سخن پایانی؟
یادم هست یک روز در شلمچه دو تن از رزمندگان با آرپی جی به دل نیروهای دشمن رفته بودند تا تانکها را شکار کنند که عراقیها شروع به پیشروی کردند در شرایطی که علاوه بر جبهه دشمن از جبهه خودی نیز تیر بر سر آنها می بارید؛ دشمن شروع به پیشروی کرد و ما در پشت خاکریز به قدری برای آگاهی این دو نفر تیر هوایی زدیم تا متوجه شده و به عقب برگردند.
این همه شجاعت را شاید اگر من برای فرزند خودم تعریف کنم برایش باورناپذیر باشد مگر اینکه در شرایط مشابهی قرار گیرد که مطمئن هستم در آن شرایط جوانان کنونی ایران نیز همانند دلاورمردان آن سالها به پا میخیزند و با شجاعت تمام به مبارزه با دشمن برمیخیزند و همین موضوع است که دشمنان را از حمله به ایران اسلامی به هراس افکنده است چراکه تک تک فرزندان ایرانزمین این شعر فردوسی در قلب خود نهادینه کردهاند که «چو ایران نباشد تن من مباد»!.
لینک کوتاه:
https://www.payamesepahan.ir/Fa/News/35034/