آن روزها، کوچه باریک بود
اجتماعی
بزرگنمايي:
پیام سپاهان - "آره بابا جون! خاتون حیاط را آب و جارو میکرد، منم گلارو کمکش میبردم لب حوض و سماور ذغالیو آتیش میکردم، خاتون چایی دم میکرد و من کمکش قند دولب میکردم و استکان قجریارو میچیدم تو سینی. هندونه میشکوندم و خاتون دوباره ذغال میذاشت تو توری و میچرخوند. زنگ در که بلبلی میزد، اسپندو میریخت رو ذغالاش و در را باز میکرد و دیگه حیاط آروم و قرار نداشت از بازی نوهها و صحبت بچهها."
به گزارش خبرنگار ایسنا-منطقه اصفهان، آبی فیروزهای حوض وسط حیاط، خاکستری شده و گلدونها خالی از گل، پر از خار و خاک دور حوض رنگ پریده. درختها پربار از بیباری، تا کمر حوض سقوط کردهاند. شاخههای درخت وسط حیاط در تلاشند تا دستشان به زمین برسد. درهای بیرنگ و روی چوبی دور تا دور خانه، ترک برداشته و خاکخورده، تکه های شکسته شده شیشههای پنجره را، در آغوش گرفته و عنکبوتها، گوشههای خالی پنجره، روی تارهایشان، به میزبانی حشرات نشستهاند.
بوی کهنگی، از شکستگی شیشه به مشام میرسد، اما انتهای این بوی کهنه، عطر اسپند و چایی، بادمجون خشکای خاتون، کشک و سیرداغ یا پیاز داغهای آش نذری هنوز به مشام میرسد.
داخل خانه، سه کنج دیوار، میز تلویزیون قدیمی که آن روزها "رو تلویزیونی" قلاب بافی خود خاتون، روی آن را میپوشاند، هنوز همانجاست. در کمد تلویزیون را که باز کردم، عصارهی نبود خاتون و باباحاجی در خانه سرازیر شد و خاک، نبود صاحبان خوش احوال خانه را فریاد میزد.
چشمان کم سو و رنگ "بابا حاجی" اطراف خانه را برانداز میکند، سه کنج دیگر اتاق نشیمن را نشان کرد و گفت "اونجا صندلی من بود. رادیو میگرفتم. خاتون رو پنجره مینشست و گیس میبافت. رادیو که صدا میکرد "الان هزار و یک شبه"، دیگه دست بهش نمیزدم. نوبهی خاتون بود. من که، باباجون، خبر گوش میدادم، اما شهرزاد، از تو رادیو، برای خاتون قصه میگفت. من که میدیدم خاتون داره با قصه زندگی میکنه، میرفتم از مطبخ براش چایی و مویز می اوردم. اوقات اخبار که میشد، خاتون برای من چایی میریخت و دیگه دم نمیزد. باباجون! میفهمیدیم همو."
عصایش را به سمت اتاق شرقی خانه نشانه گرفت، "یه اتاق داشتیم، یه مطبخ، یه حوض و یه رادیو، بابات اینا که به دنیا اومدن و دیگه آدمشناس شدن تیلویزیونم آوردم. بابات اون سالها که تازه جنگ شروع شده بود دانشجو شد، رفت شیراز، عمه شکوفم که با پسرحاج رضا عقد کردن، رفتن فرنگ، عمو دکترتم که رفت تهرون و عمه شادی و عمه نسرینتم هرکدوم رفتن پی زندگیشون، عمو بهادر موند پیش ما، که اون آخریای عهد این خونه، تنهاییش کنار یه پیرزن و پیرمرد، از خونه گریزونش کرده بود. بعد که خاتون مرد، کمکم رفت و اومد عروس دومادا و نوهها کم شد و منم از تنهایی به تنگ اومدم. اومدم پیش شما و این خونه تنها موند. اینجا هم مثل من شکسته و پیرشده باباجون، دیگه فایده نداره... "
خاطرات کودکی را من هم به یاد داشتم. جمع شدن و دور حوض تابستونی و گل قالی زمستونی دویدن، برای همه نوهها شیرین و لذت بخش بود و فقط شربت نسترنهای خاتون، شاید دقیقهای توقف در بازی ایجاد میکرد، شب به زور و گریه، یا غرق خواب و از این بغل به آن بغل برمیگشتیم به خانهها و اگرچه صبح روز بعد، با سختی زیادی در مدرسه حاضر میشدیم، اما پز شب گذشته و بازیهای جدیدی که عمو بهادر به ما یاد داده بود را به هم کلاسی ها میدادیم و از مدرسه هم لذت میبردیم.
خاتون که رفت، ناملایمات زندگی باباها هم که شروع شد، کمتر به خانه باباحاجی مراجعت میکردیم، عمو بهادر که بیشتر از هر کس دیگهای نبود خاتون را حس کرده بود، با اندوه زیادی درس و دانشگاهش را تمام کرد و از شهر رفت، تا زندگیاش را نو کند. باباحاجی تنهاتر از هرکس دیگری، روز به روز پیرتر میشد و به اصرار بابا، آمد تا با ما زندگی کند.
میشد فهمید زندگی آپارتمانی مارا به سختی تاب میآورد، اما دلخوش آن بود که به واسطه بزرگ بودن خانه ما، هرچند وقت، بچهها، یادگاریهای زندگی شیرینش با خاتون، به دیدنش میآیند. پیشتر، هرشب یلدا، باباحاجی چهره نوه ها را سیاه میکرد و در اثنای حرص خوردن مادرها خاتون با غشغش خنده، باجمله "مادر، من میشورم همشونو" از جنگ عظیم دخترها و عروسها با بچهها و باباها پیشگیری میکرد، اما سال اول بعد از نبود خاتون، ترس باباحاجی و خاتون حادث شد و از آن یلدا به بعد، فاصله دیدارها، یلدایی شد.
به یاد اتفاق هفته پیش افتادم! و شاید تیرخلاصی که به سمت بابا حاجی در حین مصاحبت با کوچکترین عضو خانه، پرتاب شد، چت گروهی که در آن بحث و مشاجره به پا شده بود، مجال توجه به "مهناز" نمیداد. عصبی شد. از جا بلند شد و گفت، "باباحاجی من کار دارم، میبینی که". باباحاجی نگاه خشک شده اش را از صندلی کنارش برداشت و گفت: "اینترنت، مغزشو خورده" تلاقی نگاهش با من، لحظهای لبخند به لبش آورد اما، شیرینی همیشگیاش را نداشت.
"پری، برو از تو داشبورد ماشین، کبریت بیار، میخوام این خار خشکارو بسوزونم". حرفای باباحاجی و تفکراتم نصفه ماند و برای اجرای دستور بابا، من که حالا صندوق خاطرات متحرکی شده بودم به سمت ماشین میرفتم. در آهنی و بزرگ حیاط را که باز کنی، کوچه ای پیش رو است، که به اندازه 20 سال بزرگ شده!
آن روزها، کوچه باریک بود. خانهها یک طبقه! درها ساده، آهنی و رنگارنگ. امروز اما، کوچه بازتر شده و طبقات جدید، روی طبقه اول خانهها، گویی قصد حمله به خانه یک طبقهماندهی بابا حاجی و خاتون را دارند، در خانهها، کرکرهای و تکرنگ شدهاند. دوچرخهای که همیشه دم در خانه همسایه بود، نیست. تبدیل به مدلهای مختلف ماشین شده.
همسایه در ماشین گویی با خودش حرف میزند! با کنترل، کرکره پارکینگ را بالا میآورد و با ماشین شاسی بلندش، وارد پارکینگ میشود. خانمی از ابتدای کوچه، کالسکه به دست، با دست دیگر گوشیاش را نگاه میکند و با سرعت زیادی، انگشت شصتش را بروی صفحه تکان میدهد و به سمت انتهای بن بست میآید.
+ "مامان، تبلت منو بیار پایین "
توجهم به سمت راست در جلب میشود. احتمالا نوه همسایه قدیمی باباحاجی است. چهرهاش شبیه علی آقا، پسر آقای همسایه است.
- "وای ایلیا بیا لباس بپوش، حرص نده، می خوایم بریم خونه عمه، تبلت بی تبلت"
+ "من نمیخوام بیام، میخوام برم کافه پیش دوستام"
صدای ترمز شدید ماشین پسر جوان، چند قدم آن طرفتر، سمت چپ پای من، توجهم به مکالمه پسر و مادر را نیمهکاره کرد. صدای موزیک، کل کوچه را گرفته و بوی سرد ادکلن و سیگار، حنجرهام را به واکنشی لحظهای و سرفهای خشک وادار کرد.
کودکی با پرخاش، جیغ زد و صدای آن در رقابت با صدا موزیک ماشین پسرجوان در یک لحظه، با خستگی زیادی تفکراتم را پراکنده کرد. دیگر خبری از دنبال هم دویدن بچهها در بن بست، گل کوچیک و هفت سنگ بازی کردن در کوچه آب پاشی شده، قدم زدن خانم و آقای همسایه، بچه به بغل و دوچرخه رها شده رو زمین، جلوی در میوهفروشی "اسمالآقا"، سر کوچه نبود.
همه چیز سفید و خاکستری شده بود، حتی هوا!
آتش خاشاک که الو گرفت، در خانه هم کوفته شد. صدایی با لهجه افغانستانی آمد که "وزیرم آقا". بابا حاجی، بالای ایوون، از پشت پنجره به تخت خاک خورده و شکسته زیر درخت زل زده بود. کلنگ اول که به دیوار خانه خورد، بابا حاجی جاذبه دیگری برای تماشا در خانه نیافت پس، فرار با کولهبار خاطراتش را، بر قرار و دیدن تخریب لحظههای جوانیش ترجیح داد.
آخرین بازمانده از نوسازیهای بن بست هم، مُرد!
گزارش از: پرستو حسنی- خبرنگار اجتماعی ایسنا منطقه اصفهان
انتهای پیام
لینک کوتاه:
https://www.payamesepahan.ir/Fa/News/67061/