پیام سپاهان
کاش سامان شبیه حسین نشود
يکشنبه 9 تير 1398 - 12:28:12
پیام سپاهان - دو صندلی برای یک روایت؛ روایت زندگی مرد سوخته‌ای که آتش دخانیات، اشک چشمش را در آورده و سینه‌اش را با دود غلیظش سوزانده، امروز که آتش خاموش است، چشم سرخ و نفس‌های بریده‌اش نشان آن روزها را همراهش کرده. جیب خالی‌اش در کنار این نشان‌ها، امان برگشت کنار سامان را نمی‌دهد؛ سامان، پسر مرد که 8 سال شانه امن پدر را نداشته است.
به گزارش ایسنا-منطقه اصفهان، صندلی‌های سفید در راهرو ورودی گرمخانه، روبروی هم گذاشته شده. اگر صدای گنجشک نبود، هیچ صدای دیگری در دالان نمی‌پیچید. خبرنگار به دنبال صدای گنجشک سقوط کرده می‌گردد. حسین از در ورودی حیاط گرمخانه، وارد راهرو می‌شود، به خبرنگار سلام می‌کند، " شما قراره با من مصاحبه کنید؟"
خبرنگار، موبایل به دست، با لبخند، "سلام، شما ترک کردید؟" 
حسین با خنده، "بله، چی میخوای بپرسی حالا؟ من که بلد نیستم چی بگم." صندلی سفید اول را به سمت خودش تکان می‌دهد، می‌نشیند.
خبرنگار به سمت صندلی دوم، تقریبا می‌دود. صندلی را می‌کشد، در حین نشستن، "هرچی دلتون می‌خواد بگین، از همون وقت که معتاد بودین، تا الان...که... خب ترک کردین دیگه."
حسین با دست موهای خود را مرتب می‌کند، چشمانش سرخ و پوست برنزه‌اش خیس ازعرق، "خب من معتاد بودم، حالا دیگه نیستم. خواستن توانستنه، خواستم، تونستم. بپرس اگر چیز بیشتری می‌خوای بدونی".
خبرنگار انگار شکست خورده به حسین نگاه می‌کند، حسین ادامه می‌دهد "خب اینا چیزاییه که به همه خبرنگارا گفتم دیگه."
خبرنگار با لحن بی‌تفاوت و دمق، "الان دیگه سیگار هم نمی‌کشی؟"
حسین می‌خندد، "سیگار که دیگه مواد نیست که، سیگارو می‌شه کشید، کمش کردم ولی"
همزمان با خنده حسین، خبرنگار کمی امیدوار و خوشحال می‌شه، " آره می‌دونم، سیگار که دیگه طبیعیه، منم می‌کشم، تفریحه! خب یه وقتایی برای کارکرد مغز لازمه." با نگاه متعجب حسین مواجه می‌شود، "خب می‌دونی مثل تئین، کافئین، خب نیکوتینش لازمه برای مغزم."، نگاه حسین همچنان مات و شوکه به خبرنگار،" خب می‌دونی واسه نوشتن بعضی وقتا."
حسین می‌خندد، به رفیقش نگاه می‌کند، یه چایی و سیگار بیار، رو به خبرنگار، " چی می‌کشی؟" با لحن صمیمی و میزبانانه: بگو، همه چی داریم اینجا، از اینا که می‌ترکونی، طعم نعنا داره."
خبرنگار خندان و خجالت‌زده، خوشحال از اینکه ترفندش جواب داد، "خب من همین الان کشیدم و اومدم."
حسین اصرار و خبرنگار انکار، آخر یک نخ "پال‌مال" و فندک گازی نصیب خبرنگار می‌شود، صحبت شروع میشه و از شانس خبرنگار، فندک گاز ندارد و با شروع مصاحبه، مجالی برای تعویض فندک نیست، سیگار خاموش می‌ماند.
حسین به پشتی صندلی پلاستیکی تکیه می‌دهد: شهرمون که بودم، اوضاع کارم خیلی خوب بود. یه برادر داشتم و خواهرام سر زندگیاشون بودن. دستم تو جیب خودم بود. معتادی یه دفه میاد. جیبم پر پول بود، اون موقع گازوئیل قاچاق می‌کردیم. بعد از سربازی، سال 79 ، رفیقام دیدن وضعم خوبه، کشیدنم تو مواد. تریاک دادن بم.
تکان آرامی روی صندلی می‌خورد، قدری آزادتر می‌نشیند و دست چپش را پشت صندلی می‌برد: بعد از یه مدت دیدم انگار زیاد دارم می‌کشم، اومدم ترک کنم، دوا خوردم. بعد بهم گفتن یه چی اومده دیگه راحت می‌تونی مورفینو ترک کنی، اسمش .... شدیم سه عمله. یه مدتی تو مواد بودم، بعد ولش کردم و سال 81 ازدواج کردم و 83 بچم به دنیا اومد.
دستانش را کنار هم قفل می‌کند، نیم خیز به جلو می‌نشیند: خانمم خیلی خوب بود، خداییش مهربون بود. دوسم داشت. خداییش دوسش داشتم. همه کاری براش می‌کردم. سال 91 فرستادمش کربلا. اومد. فرستادمش مشهد. تو راه مشهد تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. پسرم رو پاش بود. چیزیش نشد. پای بچم یکم مشکل پیدا کرد. ولی خوب شد الهی شکر.
با افسوس ادامه می‌دهد: بعدش زن‌داییم مرد. تو مراسمش، بابام بهم گفت بیا برو اصفهان، یه رفیق دارم. بیا برو براش کار کن. منم سامانو گذاشتم پیش مامانم و رفتم اصفهان. اومدم کار کنم. پیش یه بنده خدا. تو اصفهان. آدم خوبی بود. انقدر صمیمی بودیم که مارو دعوت می‌کرد خونشون. ولی یهو پول نداشت دیگه. 7 میلیون همه ماها که براش کار کرده بودیم رو نداد. دیگه خبری هم ازش نشد.
دوباره تکیه می‌دهد، بعد از چند لحظه سکوت ادامه می‌دهد: این که شد، دیگه روم نشد برم پیش خونوادم. پول نداشتم. 7 میلیون اون روزا خیلی زیاد بود. از کارخونه اون بابا اومدیم بیرون. افتادم تو لغزش، تو یه پارکینگ نگهبان شدم. 2سال پارکینگ دستم بود. وضعم باز خوب شد. روزی 10 میلیون پول صاحب کارم دستم بود. می‌دونست دستم کج نیست. می‌گفت هرچی تو روز می‌خوای بردار ولی بنویس. منم شب به شب می‌رفتم دنبال مواد دوباره.
همینطور که با دستانش بازی می‌کند و عرق می‌ریزد، با صدایی آرامتر از پیش می‌گوید: از وضعم خسته شدم. از پارکینگ اومدم بیرون. از شب تو ترمینال و خیابونا خوابیدن خسته شدم. از فرار از مامورای شهرداری و واسه مواد هرکاری کردن خسته شده بودم. دیگه بریدم و جلو یه مامورو گرفتم. گفتم من خسته شدم. منو آوردن یه جا. ترکم دادن. الان دارم به اونایی که وضعیت منو داشتن کمک می‌کنم.
خبرنگار متاثر از حرف‌های گفته شده. از بعد از آوردن اسم سامان، هنوز در فکر طفل تنها است: سامان چطوره الان؟ خبری ازش داری؟
حسین بی هیچ تکانی در وضعیت پیشین: نه خبری ندارم، نمی‌خوامم داشته باشم تا جیبم پر پول نشده. روم نمی‌شه برگردم. اصلا برگردم، بگم کجا بودم این 8 سال؟ کجا بودم که یه قرون ندارمم خرجت کنم.
با افتخار ادامه می‌دهد: وضعم که خوب بود، شهرمون که بودم و مامانش زنده بود، یه 2طبقه براش ساختم. یه تیکه زمین پدری داشتم، اونم براش گذاشتم ولی خب نمی‌گه این 8سال منو گذاشتی رفتی چی بیاری؟
چشم در چشم خبرنگار می‌شود، خبرنگار لبخند می‌زند: بعضی وقتا که میبینم تو جامعه خراب کردیم، امیدی به زندگی ندارم دیگه، واسه همین کمک می‌کنم بقیه هم ترک کنن تا جبران کنم. ولی لان از همه چی بریدم. دیگه 40 سالمه امیدی ندارم برگردم پیش بچم. کی برگردم که راضیش کنم؟
دوران ترک پیش چشمش می‌آید و از آن زمان می‌گوید: فقط از مرگ ترس دارم، 90 شب آزگار، خماری بدی کشیدم. خواب نداشتم. درد داشتم. الان بعضی وقتا که میرم کمک بکنم تو کمپا، سرنگ تمیز بدم، دارو برسونم و چیزای دیگه، جلوی مواد مغزم قفل می‌کنه. اما یهو اون 90 شب یادم میاد. محیط رو ترک می‌کنم.
صدای گنجشک و همهمه ورود مادر و پسری جدیدی از سطح شهر، توجه خبرنگار و حسین را به در ورودی دالان جلب می‌کند. حسین کم کم چشمش را از در بر می‌دارد: کسی که ترک کرده بیشتر از 8 ثانیه نمی‌تونه محیط پر از موادو تجربه کنه. یهو می‌بینی می‌شینی به مصرف. نه غرور برمیداره نه ادعا. مواد واقعا بده.
خبرنگار از آرزوی حسین می‌پرسد: من تو خونوادم خودمو خراب نکردم. احترام مامان و بابامو نگه داشتم. خواهرام، برادرام ازم بدی ندیدن. آرزوی هر پدری کنار بچش بودنه. راضی کردنشه. خجالت زدش نبودن. آرزوم اینه که با حال خوشی ببینیم همو. مواد دل آدمو سنگ می‌کنه. یذره محبت به کسی نمیذاره. من یک ساعت از پسرم دور بودم گریم می‌گرفت. ولی مواد 8سال منو از اون گرفت.
مجددا صدای گنجشک‌ها در دالان پژواک می‌شود. نگاه حسین، غم خبرنگار و سیگار هدیه شده یادگار این گفت و گو است. جملات کلیشه‌ای و تکراری در مورد اعتیاد صدای گنجشک‌ها را کنار می‌زند "بلای خانمان سوزی بنام اعتیاد"، "اعتیاد یک خانواده را از هم پاشاند"، "اعتیاد احساسات را می‌کشد"، "اعتیاد یک بیماری است"، "اسلحه‌ای که زمان ماشه آن را می‌کشد"... هیچ کدام نمی‌تواند غم خبرنگار را فریاد کند و احتمالا تاثیر گزارشش را بر خواننده عیان.
"سامان"، یک دنیا حرف است. موجود بی‌گناهی که هیچکس نمی‌داند در این 8سال، بدون حضور پدر، در غم از دست دادن مادر، توانسته زیر سایه مادربزرگ و پدربزرگ سالم بماند و به تنهایی غم از دست رفته‌هایش را تحمل نکند؟
در این لحظه اعتیاد به تنهایی غم بزرگی برای خبرنگار به نظر نمی‌رسید. اما زندگی صلب شده از حسین و سامان، غم خاصی داشت. گمان خبرنگار بر این است، که زندگی سامان، بخاطر حسین به غم بزرگتری تبدیل شده. کاش سامان، بدون حضور پدر و مادر، به دور از سایه‌سار عشق و محبت سرپرستی، زندگی خودش را غمگینتر نکند و راه پدر را نرود.
انتهای پیام

http://www.sepahannews.ir/fa/News/102250/کاش-سامان-شبیه-حسین-نشود
بستن   چاپ